خبر مسرتبخش اهدای جایزة اسكار به اصغر فرهادی، فیلمساز ارجمند و خلاق سینمای ایران، همزمان شد با قلمی شدن این یادداشت در ارتباط با کتاب وزین و مستطاب «صد سال اعلان و پوستر فیلم در ایران» به انگيزة نگاهی به سینمایمان كه از کجا آغاز کرده و امروز در کجای جهان ایستاده است؛ از ظهور آبی و رابی، حاجیآقا آکتور سینما، دختر لر و... تا حضور جدایی نادر از سیمین در اسكار 2012!
مقاله چاپ شده در ماهنامه سینمایی فیلم ، شماره ویژه نوروز 91
خبر مسرتبخش اهدای جایزة اسكار به اصغر فرهادی، فیلمساز ارجمند و خلاق سینمای ایران، همزمان شد با قلمی شدن این یادداشت در ارتباط با کتاب وزین و مستطاب «صد سال اعلان و پوستر فیلم در ایران» به انگيزة نگاهی به سینمایمان كه از کجا آغاز کرده و امروز در کجای جهان ایستاده است؛ از ظهور آبی و رابی، حاجیآقا آکتور سینما، دختر لر و... تا حضور جدایی نادر از سیمین در اسكار 2012!
تورق كتاب «صد سال...» آغاز میشود. در را که میگشاییم، نقشها پدیدار میشوند و ما را با خود میبرند به تماشای روزگار خوش و ناخوش سپری شده. صفحههای پیش از شروع اعلان و پوسترها، مقدمهایست پروپیمان با قلم شیوا و موجز و روان مسعود مهرابی در مورد آغاز، انجام، و تغییر و تطور و تحول و سرگذشت اعلان و پوستر در سینمای ایران تا به امروز.
از اولین پوسترهای سینمای ایران آبی و رابی و حاجيآقا آکتور سینما و دختر لر و شیرین و فرهاد میگذرم و میرسم به پوستر فیلمهای فردوسی و لیلی و مجنون و... عبور میکنم به لغزش و اشتباه مهین دیهیم و غفلت ناصر ملکمطیعی. ملکمطیعی بعد از غفلتاش، جوان اول صدها فیلم بود و از همان زمان هم شنیده میشد كه جزو بازیگران متفاوت سینمای ایران است؛ بااخلاق و بامنش، صاحب تفکر و کتابخوان. جوان خوشقدوبالا و خوشسیمای آن سالها را بهتازگی و از قضای روزگار در هشتادوچند سالگی، عصابهدست، همراه با تنی چند از یاران همنسلش در رستورانی دیدم، چهرهبهچهره و رودررو. مقایسة این دو چهره برایم باورناپذیر نبود؛ اگرچه بسیار خوشسخن، گزیدهگو و نکتهسنج بود، اما گویی غفلتی عظیمتر از غفلت سینماییاش، او را در زندگی از پای انداخته و گویی نهتنها بار غفلت خود، که بار غفلت سنگین همنسلانش را نیز به دوش میکشد که این چنین سخت، تکیه داده بر عصا، به دشواری، ایستادن را تاب میآورد.
تلخیها و ناکامیهای کودکی و نوجوانی ما، چون اغلب کودکان و نوجوانان این مُلك، به یافتن و داشتن رؤیاهای شیرین غلبه داشت. و در این میانه، لابد سینمای فارسی هم گوشهای از این کودکانگیهای ما را پوشش میداد. تماشای فیلم ملودرام و اشکانگیز و آموزندة غفلت همراه با دیگر تماشاگران سینما مبیّن - یکی از دو سینمای شهرمان سنندج - چه اشکها که از چشمهای معصوم و کودکانة ما نگرفت. و ما در ذهن کودکانهمان چه قولها به خود و به بزرگترهایمان ندادیم و آموختيم که هیچگاه، هیچ جا، هرگز ذرهای غفلت نورزیم و حواسمان جمعِ جمع باشد؛ همیشه، همه جا، همواره... اکنون که با فاصلهای چنددهساله از آن دورانِ خوابهای طلایی خوش و رؤیاهای کودکی و نوجوانی، در واقعیت افسوسناک میانسالگی قرار داریم نهتنها به چشم سر، بلکه به چشم بصیرت نیز بهوضوح میتوانيم ببينيم که بهراستی هم، هیچگاه، هیچوقت، و هیچ جا، غفلت نورزیدهایم و نورزیدهایم و نورزیدهایم!
از مشدیعباد و گلنسا و خون و شرف و شبنشینی در جهنم و امير ارسلان ِایلوش و رستم و سهراب و عروس فراری و طلسم شکسته و چشمة آب حیات (اولین فیلم فردین با معرفی و توصیة ناصر ملکمطیعی) و سرانجام آقا جنی شده تفکری چاقوچله چه بگویم که مجالی دیگر میطلبد و حالی دیگر!
از اول هیکل ملکمطیعی و پوران و ظهوری و همایون و آهنگ دهکده و علی واکسی مجید محسنی (نمایندة چند دوره مجلس شورای ملی و فیلمساز ژانر خانوادگی و اخلاقگرای آن سالها) که بگذریم، چشممان به جمال جناب نصرتاللهخان وحدت و فیلم مرغابی سرخکردهاش که تا مدتها با پوستر اشتهابرانگیز و تبلیغات و آنونس هوسانگیزش در سینما رئوف سنندج – و لابد دیگر شهرها نیز - آب از لبولوچة بزرگ و کوچک و عارف و عامی و گرسنه و شکمسیر سرازیر کرده بود، روشن میشود!
و چه دلهرهای در دل و جان ما عاشقان تصاویر متحرک ایجاد کرد فیلم ضربت استاد ساموئل خاچيکیان با آن بازی رعبآور و هیجانساز چاقو از میان انگشتان دست چپ جناب رضا بیکایمانوردی (بازیگر و کچیست آن سالها) روی میز. مدتها این بازی هولناک چاقو و انگشت، بازی ما عاشقان سینمای فارسی بود و لابد بازي بزرگتر از ماها در اغلب ولایات آن سالها هم!
میرسیم به پوستر و اعلان عریض و طویل و خوشآبورنگ فیلم عبرتانگیز گذشت با بازی مجید محسنی دماوندی و آذر شیوای گرامی و عزیز (که ایکاش میدانستم اکنون کجا و در چه حالیست؟). تلخی ندیدن فیلم زمین تلخ خسرو پرویزی با بازی - به روایت پوسترش – «پنج غول سینمای فارسی»: فردین، بیکایمانوردی، گرشا، زندی و - مخصوصاً - اکبر هاشمی، هنوز در گوشة ذهنم باقی است. یک صفحة بعد میرسیم به فیلم روستاییمآب و بسیار اخلاقی و اشکانگیز پرستوها به لانه برمیگردند و جالب اینکه در پوسترش با حروفی درشت پرستوها بلانه برمیگردند تحریر شده. فیلمی از مجید محسنی با بازی آذر شیوا. آن روزها برای تبلیغ این فیلم، آنونسی پخش میشد که در صحنههایی از آن شاه و فرح و دیگر سران مملکتی آن روزگار را در حال تماشای این فیلم نمایش میداد! به نظرم داستان این فیلم ماجراهايی در ارتباط با تأیید و تبلیغ انقلاب سفید بود.
و آراسخان... داستان این فیلم در حالوهوای خان و خانبازی و ارباب و رعیت در ترکمنصحرا اتفاق میافتاد. با بازی ناصر ملکمطیعی و ترانة «عمومهدی گلهدار» با لهجه و گویش شیرازی! و صدا و حضور عباس منتجم، خوانندة شیرازی آن روزگار. منتجم، به نظرم، خطاب به آراسخان میخواند: «عمومهدی گلهدار/ کت و شلوار دکمهدار/ دختر خان زنت میشه/ جهيزيهاش چهل شتر بار...» عباس منتجم بعدها در قسمتی از سریالهاي قصههاي مجيد و سرنخ کیومرث پواحمد، همچنان آوازخوان و نینواز ظاهر شد.
فیلم انسانها حکایت سه آدم خیرخواه و پاکدل است که با زحمت و تلاش شبانهروزی، باعث و بانی بینا شدن و شفای چشم دختري نابینا (فروزان) میشوند و مانند همة فیلمهای فارسی، همه چیز ناگهان به خوبی و خرمی و خوشی به پايان ماجرا میرسد؛ البته همراه با سیل اشکهای معصومانه و کودکانة ما در همدلی با غم و اندوه و شوق و شادی آدمهای فيلم. انسانها اكران نوروزي سينما مبين بود در يكي از سالهاي دهة چهل. يكي از بستگان ما اسمش آقارحيم بود. قهوهچي و دستودلباز. هميشه روزهاي پيش از آمدن عيد، ما بچهها بهشدت ياد سينما و آقارحيم ميافتاديم؛ آقارحيم بود و عيدي و سينما. كموكسريهاي هزينة سينما رفتن را با عيديهاي مفصل آقارحيم تأمين ميكرديم. او هميشه در آرزوي داشتن فرزند بود، اما هيچگاه به اين آرزو نرسيد. ما بچههاي فاميل را بسيار دوست داشت و ميدانست چهقدر به سينما علاقهمنديم. در اين مورد بسيار بيشتر از پدرمان، ما بچهها را درك ميكرد. اسكناسهاي نو و براق يك توماني و دو توماني عيدی او برق شادي را در روح و روان ما جاري ميكرد.
سينما رفتن و فيلم ديدن در شرايط آن روزگار شهرمان، بدون اجازة پدر، تبعات و عواقب ناگوار خود را داشت. به گمانم در يكي از روزهاي سرد آخر پاييز بود كه بعد از ديدن ورسيون اول فيلم سياهوسفيد اميرارسلان نامدار با بازي ايلوش، بازيگر ارمنيتبار و قهرمان جهاني زيبايي اندام آن روزگار، يكيدو ساعت از شب گذشته با ترس و لرز به خانه رسيدم. عواقب سينما رفتن را در آن غروب سرد پاييزي بهخوبي لمس كردم. پدر كنار چالة كرسي كه منقلي پر از ذغال و آتش بود و كفگيري مخصوص زير و رو كردن منقل هم كنارش غنوده بود، چمباتمه زده بود و ظاهراً مشغول دود كردن سيگار و نوشيدن چاي بود. به محض ورودم به خانه فضاي سنگين و رعبآور را بهخوبي احساس كردم. پدر كفگير كنار منقل را بهآرامي برداشت، نگاهي به منقل كرد، نگاهي به كفگير و سرانجام نگاهي خشمناك به اين سراپا تقصيرِ عاشق تصوير متحرك. ميخكوب به چشمان پدر خيره شدم. ناگهان برخاست و به جانم افتاد و تا آنجا كه هر دو تابوتوان خوردن و زدن داشتيم، زد و خوردم. اين اولين هزينة سنگين و جدي و گراني بود كه بابت عشق به سينما، ناخواسته و يكطرفه، به پدر مهربان پرداخت كردم. هرچه التماس كردم و داد زدم و مادر دلسوز پادرمياني كرد، به گوش پدر و فلك و كبريا نرفت. اما ته دلم خوشحال بودم و عزمم جزمتر شد كه بايد اين راه را ادامه بدهم! هرچند هزينهاش هم سنگين باشد. البته طبق معمول پدر فرداي آن شب پشيمان شد و به لطايفالحيل ميخواست دل رنجيدة مرا مرهمي بگذارد، كه گذاشت.
اگر بخواهم در خصوص اغلب فیلمها و پوسترهای این کتاب بنویسم، مثنوی هفتاد من میشود. مراد و لاله، حاتم طایی، حسین کرد شبستری، کلاهنمدی و بالاخره چشممان به جمال بیمثال خوشاقبال امیرارسلان نامدار دکتر اسماعیل کوشان با بازی فردین روشن میشود. در صحنهای بسیار عجیب و فراموشنشدنی از این فیلم، امیرارسلانخان نامدار بعد از طی مثلاً چند وادی از وادیهای هفتگانة رؤیایی برای رسیدن به وصال فرخلقای خالدار، به بیابان برهوت و کویر خشک و لمیزرع صحراهای چینوماچین میرسد و پس از طی مسافتی لابد طولانی در آن برهوت، خسته و تشنه و گرسنه ناگهان به عمارتی با اسلوب معماری مثلاً چینی میرسد که مثلاً بازاریست سنتی و در آن مهمانخانه و رستورانی هم هست با خدمههایی ریزنقش و چشمبادامی، ملبس به کلاه و لباس چینی. امیرارسلانِ گرسنه و تشنه و خسته که همان فردین خودمان باشد، به محض ورود با صدای غرا و سرحال دستور چلوکباب همراه با دوغ صادر میکند! که بعد از صرف آن در دم، صدای ارکستری با آنسامبلی ایرانی و سازهای تار و تنبک و کمانچه بلند ميشود و بیهیچ مقدمهای با لهجة سلیس و روان فارسی تهرانی مثلاً به صورت فیالبداهه با جملههاي موزون و مقفا، با ریتمی ششهشتم در مایة شور، و صدالبته با صدای غرای ایرج میخواند: «اوسّا چلوکبابی/ اي آدم حسابي/ بهبه چه دوغ نابی/ عجب چلوکبابی/ کوبیده و برگ تازه/ چهقدر خوب و بامزه/ تو بشقاب و تو دوري/ جلوم گذاشتي فوري/ پول میگی پول ندارم/ الکیخوشم، بیعارم/ اوسّا چلوکبابی...» و صدالبته کارکنان و حاضران در مهمانخانه و چلوکبابی بازار همگی بهاتفاق با همان ریتم ششهشتم آواز استاد همراه میشوند و يك رقص آنچناني شاطری/ ایرانی/ روحوضی وسط چلوكبابي به پا میشود، بسیار دیدنی و شنیدنی. حالا تصور کنید امیرارسلان عزیز و نامدار ما با این حال و احوال تماشایی، هم الکیخوش و بیعار باشد و هم به دنبال وصال عشق خیالی و رؤیایی فرخلقای خالدار! مخلص کلام اینکه مدتها این آهنگها ورد زبان و بیان عاشقان سینمای فارسی این دیار بود.
در ادامه از فیلمهای قهرمان شهر ما و گوهر شبچراغ و توفان نوح که بازیگر تمامیشان استاد محمدعلی فردین است، میگذریم و میرسیم به اولین فیلم داریوش مهرجویی، الماس 33 که این یکی حکایتی دارد که در طول همة این سالها گاه و بیگاه هر جا از استاد مهرجویی صحبت شده، بسیاری از اوقات از این فیلم که با دیگر آثار استاد شباهت چندانی ندارد سخن رفته است.
از پوستر فیلمهایی مثل گنج قارون، چرخوفلک و قهرمان قهرمانان به اشتراک بازیگر همچنان مطرح آن سالها فردین و پوسترهای ديگری از اين دست، در این کتاب خبری نیست و تنها و بهناچار، مهرابی به چاپ لوگوهای آنها رضایت داده است. ناگفته پیداست که این اجبار به دلیل وجود عکسهای غیرمجاز این پوسترها بوده است. با این حال، آهنگها و آوازهای فیلمهای مذکور، هنوز در ذهن و خاطرة من و چه بسا اغلب همنسلان من باقی است. آنجا که علی بیغم در فیلم گنج قارون با صدای تعبیهشدة ایرج بر روی لبهای فردین میخواند: «آقا خودش خوب میدونه/ که ما اونو از رودخونه/ درش آوردیم، بیرون آوردیم، آوردیمش توی خونه/ اگه نرقصی میشینم عقدة دل وا میکنم/ نیگا تو چشات میکنم، شکوه رو آغاز میکنم/ میگم حسن فرفره رو نون بده و چایی بده/ میگم حالا دربیاره کفشتو دمپایی بده/... (آواز در گوشة حسینی): ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد/ بزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد...»
یا آنجا که در فیلم چرخوفلک ایرج از زبان مملی (فردین)، در کارخانة پدر پولدار دختره درست همان روز اول آغاز کارش، میخواند: «تو آسمون دوباره/ ممل ستاره داره...» یا آنجا که در فیلم قهرمان قهرمانان باز ایرج از زبان فردین دلشکسته از ترک یار، نیمهشب همراه با یار غارش، تقی ظهوری، در زمستانی سرد و غمانگیز در مایة دشتی میخواند: «زمستونه هوا سرده/ دلم از غصه پردرده/ عزیز من ولم کرده/ دلم گرمه تنم سرده...»
و همچنان این سلسله از فیلمها و آوازها ادامه دارد تا زمانی که گویا کمکم دوران ایرج و چهچه و غزلخوانی به سر میرسد و کمکم صدای عارف و صداهایی از این دست جایگزین صدای ایرج میشود. در سلطان قلبها با شرکت فردین، آذر شیوا و...عهدیه و عارف میخوانند: «یه دل میگه برم برم/ یه دلم میگه نرم نرم/ طاقت نداره دلم دلم/ بی تو چه کنم؟/ سلطان قلبم تو هستی تو هستی/ دروازههای دلم را شکستی/ پیمان یاری به قلبم تو بستي...»
در دوران دبيرستان خيلي تحت تأثير فيلمهاي ايراني موسوم به فيلمفارسي بودم. انواع فيلمهاي «فرديني» را ميديدم و صداي ايرج را كه در اين فيلمها به جاي فردين و ديگران ميخواند، تقليد ميكردم. صداي ايرج براي ما و اغلب مردم يادآور چهرة فردين بود و حتي گاهي فكر ميكرديم اين خود فردين است كه ميخواند. اغلب آهنگهايي را كه ايرج در آن فيلمها خوانده بود، حفظ بودم و سر كلاس يا در ساعتهاي خارج از كلاس و ورزش آنها را با آبوتاب و شور و شوق ميخواندم. از ايرج يا گلپايگاني بيشتر تقليد ميكردم. در همان رؤياهاي عوالم نوجواني وقتي چهچه ميزدم، بچهها تايم ميگرفتند و مقايسه ميكردند كه مثلاً در اين قسمت گلپايگاني هفده ثانيه چهچه ميزند؛ تعريف بيست ثانيه، يعني سه ثانيه بيشتر از گلپايگاني. معيارهاي جالب و بامزهاي داشت آن روزگار.
در قیلوقال و گیرودار و هیاهوی انواع و اقسام فیلمهای برگرفته از حکایتها و پاورقیهای اشکانگیز و گرتهبرداری از فیلمهای وارداتی عربی و ترکی آن روزگار، فیلمهایی چون شب قوزی و خشت و آینه متولد میشوند. در صفحهای از کتاب، پوستر فیلم شب قوزی فرخ غفاری، فیلمساز متفاوت، را میتوان دید؛ این فیلم و فیلم بسیار متفاوت و زیبا و دیدنی استاد ابراهیم گلستان، خشت و آینه، هنوز هم پس از گذشت چند دهه، گاهی حتی از برخی از فیلمهای خوب ایرانی دهههای بعد، یک و یا حتی چند سر و گردن بالاترند. فیلمی که حتی میتوانست توجه تودهها را هم به خود جلب کند؛ فیلمی زیبا و بسیار خوشساخت با بازیهای روان و یکدست زکریا هاشمی و تاجی احمدی و پرویز فنیزاده، با یک فیلمبرداری و نورپردازی و صحنهآراییِ بسیار قدرتمند و جذاب. ببر مازندران ساموئل خاچيکیان خود حکایت دیگری از سینمای آن زمان ایران است. امامعلی حبیبی کشتیگیر نامدار جهان و همدورة شادروان جهانپهلوان تختی بود که در آن دوران در سراسر ایران، خصوصاً شهرستانها، سروصدا به پا کرد و چه اشکها و لبخندها که از تماشاگران نگرفت.
پوستر متفاوت فیلم گاو مهرجویی، بیانگر دوران جدیدی است برای سینمای ایران در آن دوران؛ فیلمی بر اساس یکی از قصههای دکتر غلامحسین ساعدی. در اولین اکرانش با وجود استفاده از حضور فوتبالیستهای نامدار تیم ملی به عنوان میزبان این فیلم، استقبال چندانی از فیلم نشد، تازه آن هم در تهران. فقط زمانی که فیلم در جشنوارهای در خارج از کشور مطرح شد، اکران دوم آن با استقبال خوبی مواجه شد. فیلمی با بازی درخشان استاد انتظامی و دیگر بزرگان تئاتر آن دوران و این زمان ایران و حضور بازیگر نهچندان اسمورسمدار آن دوران و نویسندة شهیر و ارزشمند معاصر محمود دولتآبادی و... بعد از گاو و قیصر و رگبار عصر نوینی در سینمای ایران آغاز میشود: تولد فیلمسازان بزرگی چون بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی، ناصر تقوایی، مسعود کیمیایی و... دوران شکوفایی بازیگران قدرتمندی چون بهروز وثوقی.
از قیصر چه بگویم که بسیار گفتهاند و نوشتهاند و شنیدهاید، جز خاطرهای کوتاه و ماندگار برای خود من از تماشای آن. قیصر را اولين بار در تابستانی شرجی در خلال اتراق شبانهای بین راه در یکی از شهرهای شمالی (احتمالاً شهسوار آن روزگار و تنکابن امروز) حین سفر با اتوبوس گروه دانشآموزی اعزامی به اردوی رامسر دیدم. خسته و مانده از هیجان سفر - هیجانی که حتی از چند روز پیش از آغاز سفر شروع شده بود - و خوابآلود از مسافت طولانی کردستان به مرکز و شمال کشور، خود را رساندیم به سینمای شهر برای دیدن قیصر. فیلمی که تماشای آن به طور حیرتآوری خستگی را از تنمان به در کرد و خواب از سرمان پراند!
خداحافظ رفیق، داشآکل و صادق کُرده، هنوز بعد از گذشت چند دهه از فیلمهای مورد علاقة مناند. فیلمهایی که ذهن رؤیاساز و خیالپرداز منِ نوجوان، به جستوجوی هویتی ایدهآل برای خود، به همذاتپنداری با قهرمانان آن فیلمها – بهخصوص سعید راد – ميپرداخت و روزگار نوجوانی را با آنها میگذراندم. جدا از سينماي عوامپسند و بعد از يك پروسة چند ساله، با جريان موج نو در سينماي ايران همراه شدم و به فيلمهاي ايراني جدي موسوم به سينماي روشنفكري رسيدم. اولين فيلمي كه تأثير جدي رويام گذاشت فيلم زيباي خداحافظ رفيق امير نادري بود با بازي سعيد راد. بعد از ديدن اين فيلم كمكم وارد حوزه و خط موسيقي پاپ از نوع فرهاد و فريدون فروغي هم شدم. همان موقع كه در دبيرستان تئاتر كار ميكردم آهنگ فيلم خداحافظ رفيق به نام «جمعه» با صداي فرهاد، خوانندة خوشقريحه، و آهنگ اسفنديار منفردزاده، آهنگساز خلاق و خوشسليقه، و شعر شهريار قنبري را با شور و علاقه گوش ميكرديم و بر اساس آن داستانها بود كه ميساختيم و آنها را با شكلهاي مختلف (پانتوميم يا با كلام) اجرا ميكرديم: «توي قاب خيس اين پنجرهها/ عكسي از جمعة غمگين ميبينم/ چه سياهه به تنش رخت عزا/ تو چشاش ابراي سنگين ميبينم/ داره از ابر سياه خون ميچكه/ جمعهها خون جاي بارون ميچكه...»
همين صداي ماندگار چند سال بعد با همان آهنگساز چيرهدست و ارجمند و همان شاعر نسل سوتهدل، آهنگ ديگري خواند كه باز هم غم حديث نفس نسل آرمانخواه ما بود و نقل كودكي و نوجوانيهاي ما و حكايت تحمل زمستان و به انتظار كشيدن بهار و عيد: «بوي عيدي بوي توپ بوي كاغذ رنگي/ بوي تند ماهي دودي وسط سفرة نو/ بوي ياس جانماز ترمة مادربزرگ/ با اينا زمستونو سر ميكنم/ با اينا خستگيمو در ميكنم/ شادي شكستن قلك پول/ وحشت كم شدن سكة عيدي از شمردن زياد/ بوي اسكناس تانخوردة لاي كتاب/ با اينا زمستونو سر ميكنم/ با اينا خستگيمو در ميكنم...»
تنگنا را بسیار دوست دارم، و نیز آدمک خسرو هریتاش را. در سال ورودم به دانشگاه تهران، در کنکور هنرهای نمایشی دانشکدة هنرهای زیبا از داوطلبین خواسته شده بود تا تحلیلی دربارة فیلم مورد علاقهشان بنویسند. فیلم انتخابی من آدمک بود. بلوچ و پستچی و ستارخان و تنگسیر و مغولها و بسیاری از فیلمهای معروف به فیلمهای کانون پرورش فکری، فیلمهای محبوب دوران دانشجویی ماست. با نگاهی به پوسترهای زیبای شازدهاحتجاب، در غربت، غریبه و مه، طبیعت بیجان و گوزنها میرسیم به آخرین فیلمهای پایان دوران شاهنشاهی. فیلمهای مرثیه و سفر سنگ که اين فيلم ظاهراً در ساختاری کلیشهای و شعاری، پایاننامة همان دوران است.
در فصلی ديگر میرسیم به فیلمها و پوسترهای بعد از انقلاب که با برادرکشی ایرج قادری شروع ميشود و با پوستر سوت پایان نيكی كريمی به پایان میرسد. در این سیوچند سال که از انقلاب میگذرد فیلمهای بسیاری تولید شد؛ فیلمهایی که برای هر یک میتوان ساعتها قلمفرسایی کرد؛ اما میگذریم و میگذاریم تا شاید وقتی دیگر یا اصلاً به بهانهای دیگر. چرا که همین یادداشت نیز بهانهای بود برای پیشواز بهار و حضور در این ویژهنامة نوروزی. وگرنه پُرواضح است که قلم زدن و نظر دادن در وادی سینما کارشناسان و صاحبنظران خود را میطلبد؛ چه در رسانههای دیداری و شنیداری و چه در نشریات و مطبوعات. و چه فراوان و بسیار در این زمینه بیان كردهاند و نوشتهاند.
با همة این احوال، در پایان، به رسم ابراز ارادت و علاقه به پارهای از فیلمهای پس از انقلاب، تنها به آوردن اسم چند فیلم بسنده میکنم؛ فیلمهای خوب و تأثیرگذاری چون دوندة امیر نادری، مادیان علی ژکان، ناخدا خورشید ناصر تقوایی، خانة دوست کجاست؟ عباس کیارستمی، هامون داریوش مهرجویی، مادر علی حاتمی، باشو، غریبة کوچک و مسافران بهرام بیضایی، ناصرالدین شاه آکتور سینما و گبة محسن مخملباف، روسریآبی و زیر پوست شهر رخشان بنیاعتماد، بوی کافور، عطر یاس بهمن فرمانآرا و وقتي همه خوابیم ساختة بهرام بیضایی، که این دو فیلم آخر بهحق، حدیث نفس غمانگيز هنر و هنرمندی در این ملک و ديار است.
و این گونه است به قول فروغ که «کسی میماند و کسی میمیرد...». در آن سوی مرزها اصغر فرهادی و فیلم پرآوازهاش اسكار میگیرد و در این سوی مرزها درِ خانة سینما را میبندند! همچون همیشة تاریخمان، به انتظار و چشم به آسمان میمانیم تا بارانی دیگر ببارد، شاید فصلی تازه آغاز شود. «تا نقش خیال دوست با ماست/ ما را همه عمر خود تماشاست...» بهارتان مبارک!
ماهنامه سینمایی فیلم