اندوهی ادواره پرویز مشکاتیان
, تعداد نمایش
574 ,
تعداد نظرات
0
این سوگنامه بهتر بود در مهر ماه سال گذشته به چاپ می رسید، اما به دلیل سفر و اجرای برنامه ی اینجانب در سلیمانیه عراق این امکان فراهم نگردید. اکنون پس از گذشت یک سال از کوچ آن یار سفر کرده در سالمرگ او به نظر صاحبدلان میرسد. مهر ماه 1389، تهران
مقاله چاپ شده در مجله هنر و موسیقی
اندوهیادواره پرویز مشکاتیان
این سوگنامه بهتر بود در مهر ماه سال گذشته به چاپ می رسید، اما به دلیل سفر و اجرای برنامه ی اینجانب در سلیمانیه عراق این امکان فراهم نگردید. اکنون پس از گذشت یک سال از کوچ آن یار سفر کرده در سالمرگ او به نظر صاحبدلان میرسد.
مهر ماه 1389، تهران
بیدار شو پرویز، بیدار شو نازنین خودتو نزن به خواب، حالا چه وقت خوابه عزیز، بیدار شو رفیق گاه بیداریه، گاه خواب نیست، خودت بهتر از هر کسی می دونی گاه خواب نیست و اکنون گاه بیداریه!! شاید هم در این روزگار خراب،خواب و خود را به خواب زدن مصلحت آمیزتر باشه ...!! اما نه تو که اهل مصلحت بازی و مصلحت اندیشی نیستی ...!! خوب پس بیدار شو...یک عالمه کار ناتمام و نیمه کاره داری ... همه منتظرتن، باهات کار دارن، رفقات، رفقای دانشکده ات، هنوز پای کوه و کمر پنج شنبه هات، همکارانت، همنوایانت، همسرایانت، شیدائیان، عارفان ... عزیزانت، آوا و آئین ات، همه و همه ... و دردی مشترک ... دردی که هرگز جدا جدا درماننمی شود، بیدار شو عزیز ... بیدار شو رفیق ... همرام شو ... کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود!!...
اما نه، مثل اینکه پرویز دیگر بیدار نخواهد شد ... و پرویز مرگ را بهانه کرد تا شاید بی چون و چرا از گود پر زرق و برق و پر ریای زمانه کناره بگیرد و عطایش را به لقایش واگذارد. او دیگر با ما همراه نخواهد شد. ما را در دشوار زندگی همراه نخواهد شد ... اگر چه او در دورهای از پرتلاطم ترین و بی سر و سامان ترین دوران های تاریخ معاصرسرزمین مان همراه شده بود و همراه کرده بود ملتی را با ساز و نوای بی نظیر و ملودی های بدیع و بی بدیل و ماندگارش ...و حال و هوایی پدید آورده بود آنچنان شور انگیز که میدان نبرد نابرابر بیداد زمان با تمامی توپ و تانک مسلسل اش به تسخیر نای و نوا و چنگ موسیقایی او و هم آوایانش در آمدهبودند و مبارزان در کوبش ضرباهنگ های درخشان آن روزگارش، سر مست شده و به وجد و سماع آمده بودند ...
... اما پرویز به ناگاه در بیگاه شد چونان چون خورشید اندر چاه ...
همین یکی دو ماه پیش در مجلسی از جمع دوستان و اصحاب ادب و هنر در منزل عزیزی صاحبدل بار دیگر با او همنشین شدم و سر به گوش در نجوایی شوق انگیز که خبر داد از آثار جدید و تازه و در راهش. به در خواست صاحب مجلس و برخی از حاضران قطعه ی «مهتاب» ( از ساخته های هنرمند گرامی جناب یوسف زمانی که هنوز منتشر نشده است) را بدون همراهی ساز اجرا کردم (این قطعه برای ارکستر سمفونیک ساخته و تنظیم و اجرا شده است). بعد از پایان اجرا سکوتی شیرین و دلنشین بر مجلس حاکم شد ... در آن مجلس بودند ارجمندانی چند از اهالی شعر و ادب و فضل و هنر، سیمین بهبهانی، دکتر استعلامی و ... و تنی چند از یاران غار، آن سکوت بعد از لحظاتی مجددا به ادامه آن نجوای در گوشی با پرویز متصل شد ... می گفت «بیداد» دیگری در راه دارد و مایل است در اجرای آن همراهش باشم ...
این بار هم از بد روزگار این اتفاق محقق نشد! از بد و بیداد روزگار !! ...
سال ها در انتظار و اشتیاق اجرای آثاری از آثار خوش ملودی و خوش ساخت و لطیف او بودم، اغلب قطعات و تصانیف اش را دوست می داشتم و مطمئن بودم که روزی از آثار این عزیز خوش قریحه ی با ذوق خوش مجلس هنرمند فهیم را خواهم خواند. چند نوبت تا مرز همکاری هم پیش رفتیم اما به دلایلی این اتفاق محقق نشد، دلایلی که ...!!!
اولین بار و در همان دوران شیرین دانشجویی و در بحبوحه ی انقلاب (مرا عاشق) اش را که شنیدم، با همه جوانی و کم تجربگی ام از شنیدن ملودی های بدیع و زیبای آن و انتخاب بسیار مناسب شعر مولانا و انتخاب ضرباهنگ بسیار متناسب آن سرمست و حیران شدم. اجرای صحنه اش را هم که دیدم و در همان اولین روز انتشارش، آهنگ و شعرش را کاملا حفظ شدم، انتخاب و تلفیق آن تصنیف و آن مجموعه در آن زمان هر صاحبدل خوش ذوقی را به وجد و سماع در می آورد، از جمله آنجا که خواننده ی نو رسیده و جوان می غرید و می خواند:
چو شیری سوی جنگل آید دل او چون نهنگ آید
کار را به اوج شیدایی و هیجان و طراوتی نشأت گرفته از روح خلاق سرشار و پویای پرویز جوان می رساند و این شنونده را هم با خود به اوج شور و شیدایی می کشاند ... آن هنگام پرویز باید 23 یا 24 سالش بوده باشد، بی گمان چنین بالا بلند اندیشیدن و خلق و پرواز کردن و به صحنه بردن و به رقص و سماع در آوردن، نبوغ و منبع لایزالی را طلب می کرد که بی گمان پرویز از آن سرشار بود و از این رو شنونده ی صاحب ذوق، متحیر و در عین حال سرخوش می گشت از این شهود در بیداری و مستی و وجد !!
پیش از این ها از طریق دیدن فیلم های ضبط شده ی اجراهای پرویز با گروه مرکز حفظ و اشاعه ی موسیقی ایران در جشن هنر شیراز و چند اجرای ضبط شده ی دیگر آشنا شده بودم، اجراهایی همراه با خواننده ی ارجمند، خانم پریسا.
اما پیشاپیش تر از این ها پرویز هم دانشکده ایم را می دیدم در دانشکده، بالا بلندی غالبا خوش پوش که گاهی در رواق های بلند و طولانی دانشکده ی هنرهای زیبا می خرامید و می رفت با سلامی و علیکی و احوالپرسی کوتاهی و دستی به احترام و لبخندی مهربان ... می گفتند سنتورنوازی است قابل و با استعداد ار دیار و تبار شیخ شهید، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری و شاعر اخترشناس و ریاضیدان نامدار، عمر خیام نیشابوری ! این قول را گذار روزگار ثابت کرده و امروزه در دل ها به ثبت رسانده است ... اکنون او به آرامی، فارغ از این روزگار غدار مصیب بار، آسوده غنوده است در همسایگی شاعر بلند آوازه ی شعر « گر مرد رهی میان خون باید رفت/ از پای فتاده سرنگون باید رفت، تو پای به راه در نه و هیچ مپرس / خود راه بگویدت که چون باید ورفت» شیخ عطار . بعدها باز در روزگارانی و در یک دوره ی چند ساله حوالی سال های 66-65 تا اوایل دهه ی 70 با بزرگواران و استادانی چون محمدرضا شفیعی کدکنی – شاعر و ادیب نامدار-، زریاب خوئی، فرهاد فخرالدینی، فریدون مشیری ، نجف دریابندری، صفدر تقی زاده، فریدون فرهی و خانم سیما بینا و گاهی هم تنی چند از کامکاران و گاه علی هاشمی و محمد نوری خوشخوان و ... پرویز مشکاتیان و شاید هم دکتر مرتضی کاخی و ... روزهای پنج شنبه از دم دمای سحر تا حوالی ظهر و گاهی هم تا بعدازظهر به منظور کوهپیمایی و هواخوری در کوهپایه های درکه افتخار دیدار و مجالست این عزیزان را داشتم. یاد آن روزها و خاطرات خوب آن روزگاران و هم گامی و گفت و گو با آن عزیزان از جمله پرویز مشکاتیان همیشه با من همراه است و از یاد رفتنی نخواهد بود! یاد باد آن روزگاران یاد باد ...!!
پرویز با « بیداد» و « دستان» و « مرکب خوانی» به « اوج» و «چکاد» رسید و چرخید و چرخید و چرخید تا در « افق مهر» گوشه گرفت و سکنی گزید. پرویز ستاره بود، یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت!! او آخرین سوگ سروده ی خود را که به حق حدیث نفس اش هم بود، چونان چون نگینی بر رکاب سروده ی ماندگار و درخشان عزیز خراسان، مهدی اخوان ثالث، « قاصدک» نشاند. ... انقلاب شد، زمین و زمان یکپارچه به هم پیچید و نسل ما در رأس این شورش و طغیان می خروشید و می بالید و چه بالیدنی و چه شوری و چه اشتیاقی و چه امیدی و چه و چه و چه ... و اینک ما چه در ناکجا آباد در وطن خویش غریبانه غریب ... !! در تمامی حوزه ها این جوانان بودند که به وجد آمده بودند و عاشقانه غریو آزادی و استقلال سر می دادند.هر کس به زبانی و بیانی ... آه ... و چه پر معنا لبخند تلخ استاد عزیزمان، استاد « نمایش در ایران» در رثای « مرگ یزدگرد» و بیرق سپاهان سیاه جامه ی از راه رسیده !! ... در کانون موج شوریدگان جوان و عاشقان سرزمین خونبار ایران و سرزمین عشق و حرمان و شور موسیقی، کسانی بودند چون پرویز و علیزاده و لطفی، پرویز با « همراه شو عزیز» ش، علیزلدا با «ژاله خون شد» ش و لطفی با « ایران ای سرای امید» ش و البته با اجرای پرشور و هنرمندانه ی شجریان و ناظری جوان و برگرداگرد اینان و بر اوج این موج، دلدادگان جوان سرشار از عشق و احساسات و شور و شیدایی ...، آن هنگام هیچ گاه کسی حتی در نهانخانه ی باطنش به سر انجام پرویز در سحرگاه آخرین روزهای تابستان 88 هرگز نمی اندیشید و ذهن کسی هرگز گرد این گمان نمی گردید که قاصدکی نومیدوار بر گرد در و بام او بیهوده بگردد و سرانجام آن کلاغ از فراز سر ما بگذرد و فرو رود در اندیشه ی ابروی ولگرد و با خود ببر. خبر واپسین سفر او را به شهر ... ! و اکنون چه باید گفت جز لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد!! و ... پرویز ناگهان خاموش شد ... بیگاه ... ناگاه ... بیگاه شد، خورشید اندر چاه شد.
پرویز یار فروغ بود و در « وهم سبز» او دلش را در نی لبکی چوبین می نواخت آرام آرام و در باغ بی برگی و اندوهبار اخوان، کولی وار می لولید و در گلستان و بوستان سعدی می گردید و در خانقاه مولانا و بارگاه حافظ با لذت شربی مدام می چرخید و می چرخید و می نالید و می نالید و ... در آسمان خیام و در آستان عطار و بایزید، چشم به سو سوی اخترکان، روح پرواز می داد و در کوچه باغ های نیشابور کدکنی پرسه زنان می رفت و می رفت و می رفت و شبا هنگام با نیما ...!!!
حال بر خاک تازه ی مزارش همه جمع اند ... یارانش، ... دوستدارانش در آرامگاهی در ساحت شریف آرامگاه عطار ... فروغ انگار پیش تر ها شعری برایش سروده است که می خواند:
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لا به لا ی دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
و سعدی ادامه می دهد:
حقا که مرا دنیا بی دوست نمی باید
با تفرقه ی خاطر دنیا به چه کار آید؟!
و صدایی چون صدای شاه نعمت اله ولی می آید،
آسیمه سر، پرویزوار:
چنان سر مست و شیدایی است که پا از سر نمی داند، دلش عود است و آتیش، عشق و سینه مجمر سوزان، ذوق سوختن عودش در این مجمر نمی داند و آن دانای نادان است که می بیند نمی بیند، از آنجایی که از حیرت سیم از زر نمی داند ...
و صدا پرویزوار می خواند: به امید آنکه بر ما بگذرد، رو به خاک بنهادیم
آه ... سوز و فغان در حوالی مزارش بی وقفه موج می زند و مویه می کند. صدایی دیگر، اندوهبار، خیام وار انگار که خود پرویز مشکاتیان، خیام را زمزمه می کند:
یاران موفق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
یک دور ز ما پیشترک مست شدند
... بر این گمانم که اگر پرویز اکنون در کنارمان بود و ناظر بر این شیون و افغان و مویه ی حاضران و می خواست در سوگ خود چون همیشه کلامی بگوید و ابیاتی را مصداق گفته ها و احوالات خود بیاورد، بی تردید چنین و با چنین شاهد مثال هایی سخنانش را زینت می بخشید:
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش
دردی است در دلم که ز دیوار بگذرد
(سعدی)
و یا از ابوسعید ابوالخیر مثالی دیگر می آورد:
دارم ز جفای فلک آینه گون
وز گردش این سپهر خس پرور دون
از دیده رخی همچو پیاله همه اشک
وز سینه، دلی همچو صراحی همه خون
و یا باز از سعدی:
آن نه می بود که دور از نظرت می خوردم
خون دل بود که از دیده به ساغر می شد
و از خیام:
ای مفتی شهر از تو پرکارتریم
با این همه مستی از تو هشیارتریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم
و سرانجام از حکیم سنایی:
سوزیم همی خوش خوش تا هیچ نمانیم
نه در پی جاهیم و نه در بند جهانیم